گم در مه

ساخت وبلاگ

می‌گوید: جرعات خمر محرمه فما حکم الذی برمش عیناک یسکر؟ گناه از چشمان توست به هر حال... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:52

من دلتنگم و می خواهم حرف بزنم با تو، خیلی عادی، درباره موضوعات روزمره. عین دو بچه آدمیزاد می خواهم با هم حرف بزنیم. مثل همه آدمهای دیگر که دست کم می توانند ده جمله معنی دار با هم رد و بدل کنند، بدون دغدغه. من فقط گفت‌وگو دلم می‌خواهد بی آن‌که از بعدش واهمه‌ای داشته باشم که تو بخواهی درها را ببندی، بی هر چیز دیگری که بتواند برایت تنش ایجاد کند، بی حاشیه، صرفا کمی احوال پرسی و معاشرت. آخ، خدای من! این درخواست این همه می‌تواند سخت و ناممکن باشد؟ این را هر دو موجود زنده ای روی زمین انجام می‌دهند با هم، اما میان من و تو شبیه جان کندن شده، دشوارترین و جانفرساترین کار دنیا شده، اتفاقی که مشابه آن برای تو با هیچ‌کس غیر من نمی‌افتد. به هر حال گفتم، من می‌خواهم حرف بزنم و فکر می‌کنم این چندان سخت نباید باشد. خواهش می‌کنم با من حرف بزن. مدتی طولانی شده که با تو چیزی نگفته‌ام و دلتنگم. فکر کن ارباب رجوع توام، فکر کن یک رهگذرم، یک غریبه، یکی که مثلا در سالن انتظار فرودگاه یا در صندلی کناری هواپیما لاجرم همصحبتش می‌شوی، بی هیچ سابقه‌ای از آشنایی. سکوت نکن، سکوت تو مرا می‌خورد. حرف بزن، حرف ساده. اصلا ناسزا بگو، به سیلی کلمات بنوازم. بگذار این سنگینی و دوری از سکه بیفتد به اعتبار کلامی از تو، هر چه که باشد. چیزی از تو نخواهم خواست. لال خواهم ماند تا فقط تو بگویی. اصلا فقط تو بگو. من که مدام این‌جا حرف می‌زنم و اصلا جز این‌جا، جایی دیگر چیزی به تو نخواهم گفت اگر نخواهی. پیامی نخواهم داد. قول می‌دهم که هیچ نگویم فقط بگذارم تو بگویی، دیوار شوم، سنگ شوم و سراپا فقط گوش باشم، مگر تو بخواهی از من که حرف بزنم، که بگویی آذر بلاگرفته تو چیزی بگو. بگویی آذر حرف بزن، می‌شنومت! غیر این بخواهی با سنگ و گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:52

راستی وقتی شعرهات را برایم نمی‌فرستی، برای کی می‌خوانی‌شان؟ کدام گوش نامحرمی می‌شنود آن شعرها را؟ گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 16:17

دیگر محرز شده برایم که نباید بدوم. باید بخزم توی رختخواب و لحاف سنگین شب را بکشم روی سرم. از رفتن خسته ام. می خواهم متوقف بمانم و به هیچ خیره شوم تا نفس دارم.

این سطور قصه ای نداشت؟ نه؟ مثل این چند سال که جای قصه گفتن کار دیگر کرده ام. شاید وقتی دیگر زبان قصه‌گویی‌ام باز شد. عجالتا اما به خوابی عمیق و طولانی نیاز دارم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 16:17

چه‌قدر لهجه این دختر را دوست دارم! شیرین است این عربی عراقی‌اش و چه سوزی توی صداش است وقتی می‌گوید: اعرف الدنیا ماتسوی... و چه قدر قشنگ است که به جای انا می‌گوید: آنی. من عاشق این لهجه‌ام. اگر همان وقت‌ها که تازه ازدواج کرده بودم دختری می‌زاییدم حالا لابد توی قد و قواره و حدود او بود، بیست و اندی ساله مثلا. اما من هیچ وقت در تقدیرم دختری تصور نکردم. همیشه به پسر داشتن خیال می‌بافتم و خدا هم شوپن را به من داد. دلم می‌خواست در هیأت پسری دوباره به این دنیا بیایم و شوپن رویای مرا محقق کرد. شباهتش به من زیاد است، عین بچگی من کنجکاو و خجالتی به دوربین نگاه می‌کند و بلد است چه‌طور در سخت‌ترین شرایط خودش را با چیزی سرگرم نگه دارد. حالا دیگر نزدیک یک سالی می‌شود که با من نیست....دخترک نامش رحمه است. من بودم اسمش را می‌گذاشتم غاده یا سما.می‌گوید هیچ کس قدر خودم به من ظلم نکرده! انگار من‌ام اصلا. من از هر کسی که بالقوه و بالفعل به من ظلمی بتواند بکند یا کرده باشد بیشتر به خودم ظلم کرده‌ام. در طی سال‌ها و این یک دهه اخیر هرگز کسی این‌گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به گ‍...ا دادن خودم نشستم!ببین می‌گوید:اقهر بروحي بروحي بروحي عليمناعرف الدنيا الدنيا ماتسوىاتعلمت عادي عادي عاديتروح بلوه وتجي بلوهاني قوه اقنع بنفسي واقول الدنيا حلوهالعمر فتره وبعد يخلص ولو انه اشباقي هوهكلشي راح ورغم كلشي قلت عادي يلله فدوهواني اكثر بشر يمكن ظلم نفسه...می‌گوید و راست می‌گوید... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 16:17

از تنهایی نوشته بودم و از این که شب یلدایی که گذشت اولین شب یلدایی بود که کاملا تنها بودم و گفته بودم به میم که تنهایی آسودگی است و او هم گفته بود بله. آسوده بودم، قائم به ذات، بی که مماشات کنم با کسی، یا خودم را پیش مردم مزور سانسور کنم. خلاصه که نوشته بودم با نان و پنیر خودم دلخوش بودم و درویش وار سر آسوده به بالین گذاشته. اما اینجا نگذاشتمش. روده درازی بود و حرافی. بی خیال!الان همین قدری را که دارم می گویم محض خاطر این است که شرحی هر چند موجز از خودم به تو داده باشم... سخت نبود. یعنی آن طور که فکر می کردم سخت نبود و گذشت این چله.چله ی تو لابد بهتر گذشته. تو هر کار کنی باز میان جمعی. یعنی جایگاهت نمی گذارد از این دایره بیرون باشی. خب این هم لابد موهبتی است جناب قدر قدرت! تو سفر هم که باشی باز رشته ی قدرت از کفت بیرون نمی رود.... بگذریم و باقی حرفهای ناگفته و ناگفتنی را بسپاریم به شیخ اجل که گفت: ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان/ عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی! گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 21:26

مدت‌هاست آهنگی با تم اپرایی گوش می‌دهم که شعرش به زبان فرانسوی است و حواسم نبود به معنای شعر. فقط جمله اول را حفظ کرده بودم :Je crois entendre encore و ترجیع‌بندِ o' souvenir charment را.باورت می‌شود امروز که متن را گذاشتم پیش چشمم و دانه به دانه ترجمه کردم عین دختری چهارده ساله از فرط شوق جیغ کشیدم؟ببین آخر... دارد می‌گوید:گمان می‌کنم هنوز و مدام صدایش را زیر آن درخت نخل می‌شنوممی‌شنوم صدای او را لطیف و ژرفشبیه آواز یک کبوتر...آن مستی دیوانه‌وارآن رویای شیرین...انگار صدای آن آواز از گلوی من در می‌آید، قادر! هر شب روی پل سفید، وقتی همه رفته‌اند خانه‌شان، آن چنان از ته سینه و با همه تن که هر چه مرغ دریایی تا صدها کیلومتر آن طرف‌تر را سوی خود می‌کشم و آن‌قدر می‌خوانمش تا صدایم ببُرد یا خستگی از نا بیاندازدم.... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 21:26